خیر و شر

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: فضل الله صبحی (مهتدی) - چاپخانه پیروز چاپ اول ۱۳۴۷

کتاب مرجع: عمو نوروز - ص 112

صفحه: 441 - 443

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: خیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شر

داستان دو دوست به نام خیر و شر. و بلاهایی که شر به سر خیر می آورد اما در نهایت خیر انتقامش را از او می گیرد.

دو رفیق یکی به اسم «خیر» و یکی به اسم «شر» همسفر شدند و هر کدام آذوقه چند روز مسافرت را با خودشان برداشتند. شر به خیر گفت: بیا اول هر چه تو داری از آب و نان با هم بخوریم، مال تو که تمام شد برویم سر مال من. خير قبول کرد و هر روز شام و ناهار سفره اش را جلوی شر باز کرد تا تمام شد. نوبت به شر که رسید از آذوقه خودش به خیر نداد. این هم از گرسنگی و تشنگی به امان آمد. بنای اصرار و التماس را گذاشت، اما در دل سنگ شر اثری نکرد. تا آخر کار راضی شد که هر چه پول و جواهر و اسباب های قیمتی دارد به شر بدهد و در عوض یک کف دست نان و یک مشت آب بگیرد. شر آنها را ازش گرفت، با وجود این آب و نان به او نداد. تا کار به جایی رسید که از تشنگی از حال رفت. به شر گفت ای شریک کمی آب به من بده. من مردم. شر گفت: من به یک شرط آب ات میدهم که از دو چشم کورت کنم! خیر از ناچاری حاضر شد، این هم کورش کرد ولی باز هم آب نداد و به همین حال زار انداخت اش توی بیابان و رفت . در این بین دختر کدخدا از آن جا رد میشد خیر صدای او را شنید. التماس کرد و ازش آب خواست. اتفاقاً این دختر کدخدا بود که از ده کوزه اش را آورده بود و از چاه آب کشیده بود و به ده بر می گشت. دختر به طرف خیر آمد، دید یک کوری از تشنگی می نالد. آب اش داد و وقتی که از سرگذشت اش با خبر شد، دل اش سوخت. دست اش را گرفت و بردش ده و برای پدرش کدخدا شرح حال او را گفت. کد خدا گفت: من الان چشم او را خوب میکنم. فوری کمی برگ مامیران به چشم او کشید. چشم اش خوب شد. خیر خوشحال شد. چند روز آن جا بود، تا روزی هوس کرد برود به شهر گردش کند. پیاده راه افتاد وسط راه خسته شد. زیر درختی خوابید. هنوز چرتش نبرده بود، بین خواب و بیداری بود که شنید دو کبوتر روی درخت یکی به آن دیگری میگوید: خواهر؟ دیگری جواب می دهد جان خواهر؟ گفت: این که زیر این درخت خوابیده است، شر رفیق راهش شد. نان و آب اش را خورد. از نان و آب اش به او نداد و به عوض آبی که نداد دو چشم او را هم کور کرد. کدخدا با برگ مامیران چشم او را خوب کرد و حالا می رود به شهر. در شهر دختر پادشاه دیوانه شده، اگر این مرد از برگ این درخت بگیرد ببرد بجوشاند و به دختر بدهد، دختر خوب میشود و اقبال این مرد هم بلند میشود. خیر فوری پا شد. از برگ درخت کند و با خودش به شهر برد. وقتی وارد شهر شد، دید درست گفته اند دختر پادشاه دیوانه شده است و پادشاه گفته هر که این را شفا دهد دختر مال اوست و خودش جانشین من است. خیر رفت پهلوی پادشاه و گفت: اجازه بدهید من دختر شما را معالجه کنم. شاه گفت: اگر معالجه نکردی سرت را از تن ات جدا میکنم. خیر گفت: بسیار خوب، فوری دختر را خواست. او را حاضر کردند. آن برگ را داد جوشاندند و داد به دختر شاه خورد و خوب شد. روز بعد شهر را به حکم پادشاه آیین بستند و هفت شبانه روز چراغانی کردند و عروسی مفصلی بر پا کردند و دختر را دادند به خیر. مدتی نگذشت که پادشاه از دنیا رفت و خیر جای او را گرفت. فوری فرستاد عقب کدخدا و دخترش. کدخدا را وزیر دست راست و دخترش را همه کاره حرمسرا کرد. یک روز پادشاه و وزیر یعنی خیر و کدخدا به شکار رفته بودند. در شکارگاه به یک نفر سوار بر اسب بر خوردند نزدیک آن مرد که شدند، خیر دید شر است. به کد خدا گفت: ای وزیر، این همان رفیق من شر است. وزیر بدون این که به شاه حرفی بزند یا سئوالی از او بکند، شمشیر را از غلاف بیرون کشید و گردن شر را زد و عالم را از شرش آسوده کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد